خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را