مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده