مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده