مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند