گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید