ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم