مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را