امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را