ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم