آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم