صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟