چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟