ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت