پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟