مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود