ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را