ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست