داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد