داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است