باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده