تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید