مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را