رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...