ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد