سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟