ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت