غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين