ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...