پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود