میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست