داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است