غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تابید بر زمین
نوری از آسمان
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟