غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود