هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی