بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید