مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست