روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است