مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
با هیچکس در زندگی جز درد همپا نیستم
بیدرد تنها میشوم، با درد تنها نیستم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت