به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
ای رسول خدای را همدم!
در حریم رسالتش مَحرم
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت