ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت