بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم