ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد