ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت