تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند