پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام