غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
ای خوشهای ز خرمن فیضت تمام علم!
با منطق تو اوج گرفته مقام علم
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
امشب حرم خدا حرم شد
از مقدم یار محترم شد
ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام
ای ماه آسمانی ماه خدا حسن!
خورشید، مستمند تو از ابتدا حسن!
سلام ما به تو، ای هاجر چهار ذبیح
درود ما به تو، ای مریم چهار مسیح...
بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا، ولی آهسته آهسته...
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد