چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
چقدر با تو کبوتر، چقدر با تو نگاه
چقدر آینه اینجا نشسته راه به راه
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ