گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ