صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند