داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را